پیرنگ: همسفری مرد جهود و موبد زرتشتی، در حالیکه جهود مردی تنگدست بود و موبد توانگر بود. آیین جهود این بود که نیکیها را فقط برای خود و کسانی که به دین او بودند میخواست، ولی موبد برای همه خوبی میخواست. سوءاستفاده کردن جهود از اعتقادات خوب موبد زرتشتی و بردن مرکب او با خود، تضرّع کردن موبد با خداوند و سرانجام بر زمین خوردن جهود از مرکب و رسیدن مرکب به صاحبش، عفو و گذشت موبد در مورد جهود و او را نیز با خود برد.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
حوادث اصلی: موبد زرتشتی شتر خود را به جهود داد تا استراحت کند. جهود شتر را برداشت و رفت و موبد را جا گذاشت. شتر جهود را بر زمین زد، موبد شتر را برداشت و جهود را هم با خود برد.
حوادث فرعی: دعا کردن موبد نزد خدا، شکسته شدن استخوانهای جهود، پشیمان شدن جهود از کار خود.
زمان داستان: نامعلوم.
گفتگوی داستان: بین جهود و موبد، و بین موبد و خدا.
۵-۱-۳٫ درایت و تدبیر
در گزیدهی جوامعالحکایات، حدوداً سیزده حکایت در مورد درایت و تدبیر آمده است که به شرح ساختار و عناصر دو نمونه از آن ها میپردازیم.
۵-۱-۳-۱٫ نظامالملک و مرد نابینا:
وقتی وزارت نظامالملک حسن اسحاق به پایان رسید، عظمت و اهمّیّت خود را از دست داد. آن طور که میگویند: ابتدا در خدمت عزیزالدّین فقاهی بود و نظامالملک در خدمت او شهرت پیدا کرد. آشپز ملکشاه او را از عزیز فقاهی درخواست کرد، عزیز او را به نزد آشپز فرستاد و او در خدمت آشپز لیاقت خود را نشان داد و در آنجا به امور مالی رسیدگی میکرد. مأمور سلطان وقتی کفایت او را دید، او را پیش خود برد و به نظامالملک کار و حقوق داد. سرانجام جانشین و رییس ادارهی امور مالی شد و مشهور و معروف گردید. برحسب اتّفاق، سلطان قصد سفر کرد و مأمور اداره بیمار شد. سلطان دستور داد که جانشین او، نظامالملک همراه سلطان به سفر برود. نظامالملک آمادگی سفر نداشت، به مسجد رفت و نماز خواند و در فکر بود که ناگهان فرد نابینایی به مسجد آمد. فرد نابینا پرسید: در مسجد کیست؟ نظامالملک پاسخی نداد. وقتی مدّتی گذشت، فرد نابینا در مسجد راست و کنار محراب رفت و فرش را بالا زد. خشتی از محراب بیرون آورد و درِ خمرهای برداشت که در آن هزار سکّهی طلا بود. ساعتی با آن ها بازی کرد. سپس آن ها را در خمره ریخت و در همان جا گذاشت، روی آن را پوشاند و از مسجد بیرون رفت. نظامالملک طلاها را برداشت و از آن ها برای خود تجمّلاتی خرید. اسب، شتر، خیمه و بنگاه فراهم کرد و با تجمّلات بسیاری در سفر، به خدمت سلطان رفت. پادشاه در سفر به لیاقت و کاردانی او پی برد. وقتی برگشتند، مأمور استیفا از دنیا رفته بود. دیوان استیفا به نام او شد و از آنجا به وزارت رسید. میگویند: روزی در بازار مرو راه میرفت، آن مرد نابینا را ضعیف و شکستهحال در راه دید که گدایی میکند. دستور داد که او را به خانه بیاورند. با او خلوت کرد. به او گفت: ای شیخ! زمانی چیزی از تو گمشده، آن را پیدا کردی یا نه؟ نابینا دامن او را گرفت و گفت: الآن پیدا کردم. من هرگز راز آن را با کسی نگفته بودم و چون تو به من خبر دادی، فهمیدم که تو آن ها را بردهای. پس نظامالملک دستور داد پنجهزار دینار سکّهی طلا به او دادند و روستاهای مرو را خرید و آن را برای نابینا و اولادش وقف کرد و تا این زمان، آن دِه وقفی پابرجاست و آن را، دهِ نابینایان مینامند و این حکایت بیان میکند که اگر خدا بخواهد دولت و سعادت به کسی برسد، اسباب آن را بدون رنج و زحمت فراهم میکند.
نوع داستان: حکایت تاریخی.
شخصیّتها:
ـ اصلی: نظامالملک، نابینا.
ـ فرعی: مرد نابینا، حسن اسحاق، عزیز فقاهی، آشپز ملکشاه، مأمور ادارهی مالیات.
الگوی داستان: واقعی، که البتّه حضور تقدیر و اتّفاق نیز در آن تأثیرگذار است.
عناصر محیطی: مکان معنوی و مقدّس مسجد که زمینهی پیوند حوادث حکایت را فراهم میکند.
پیام داستان: خوداتّکایی و اعتماد به نفس و تکیه بر کوشش و تلاش و شایستگیهای اکتسابی برای نظامالملک و صبر و توکّل برای دستیابی به مقصود نابینا.
پیرنگ: خواجه نظامالملک وزیر حسن اسحاق بود، به علّت پایان یافتن حکومت اسحاق، پست وزارت را از دست داد، امّا او به خدمت عزیز فقاهی که شرابدار ملکشاه بود، میرسد و آنچنان دقیق و مدبّر است که لیاقت او برای آشپز سلطان معلوم میشود. او را از عزیز فقاهی درخواست میکند. در آشپزخانهی دربار نیز، چنان کفایتی نشان میدهد که رئیس ادارهی مالیات دربار، او را به دیوان برده و او را نایب خود میکند. زمانی که سلطان قصد سفر میکند و رییس ادارهی مالیات دچار بیماری است و نمیتواند همراه سلطان برود، به نایب خود نظامالملک میگوید که با سلطان سفر نماید، خواجه از نظر مادّیّات، خود را در موقعیّتی نمیبیند که همراهی سلطان کند، در این فکر بود که به مسجد رفت. در مسجد با مرد نابینایی که متوجّه حضور نظامالملک نبود و با سکّههایش بازی میکرد، برخورد میکند و سکّهها را برداشته، از آن ها سرمایه و اسباب سفر فراهم میکند و با دست پر، سلطان را در سفر همراهی میکند. به دلیل نشان دادن لیاقت و کفایت خود، در سفر مورد توجّه سلطان قرار میگیرد و به پست وزارت منسوب میشود. روزی در خیابان مرد نابینا را در حال گدایی کردن میبیند، او را به دربار برده و از گمشدهاش سراغ میگیرد. سپس به او پانصد دینار میدهد و روستایی در مرو را، برای او و فرزندانش وقف میکند و به این وسیله، سرنوشت مرد نابینا متحوّل میشود.
حوادث اصلی: از دست دادن مقام وزارت، سفر سلطان، دیدن نابینا و سکّههایش در مسجد.
حوادث فرعی: رفتن پیش عزیز فقاهی، کار در آشپزخانهی سلطان، بیماری رییس ادارهی مالیات.
مکانهایی که حوادث داستان در آن اتّفاق میافتد: دربار، آشپزخانهی دربار، ادارهی مالیات، مسجد.
زمان داستان: دوران حکومت سلجوقیان و… .
گفتگوی داستان: بین نظامالملک و مرد نابینا، میان سلطان و خواجه، که البتّه گفتگوها همچون بیشتر قصّهها و حکایتهای گذشته یکنواخت است و بین شخصیّتها و گفتگوها تناسبی وجود ندارد.
۵-۱-۳-۲٫ گرانفروشی قصّابان و تدبیر خان سمرقند:
در زمان سلطان طمغاج، که خان سمرقند بود، گروهی از قصّابان شهر نزد او آمدند و گلایه کردند از گوشتی که میفروشند، سودی نصیبشان نمیشود. از پادشاه اجازه خواستند گوشت را گرانتر کنند و در ازای آن هزار دینار به خزانه بدهند. پادشاه قبول کرد. وقتی پول را به خزانه دادند و قیمت گوشت را گران کردند، پادشاه دستور داد که هر کس از قصّابان گوشت بخرد، او را مجازات کنید. هیچ کس از آن ها گوشت نخرید و پنج و شش نفری با هم شریک شدند و گوسفند خریدند و گوشت آن را بین مردم قسمت کردند. با این کار، قصّابان ضرر کردند و گوشت آن ها فاسد شد. باز قصّابان مجبور به پرداخت مبلغ بیشتری به خزانه شدند تا اجازه بگیرند که گوشت را به نرخ اوّل بفروشند. وقتی به این ترتیب کار پایان پذیرفت، طمغاجخان گفت: شایسته نبود که تمام مردم را به هزار دینار بفروشیم.
نوع داستان: واقعی.
شخصیّتها:
ـ اصلی: سلطان طمغاجخان، قصّابان.
ـ فرعی: شش نفر از شرکاء، مردم.
الگوی داستان: واقعی.
عناصر محیطی: شهر سمرقند.
پیام داستان: درایت و تدبیر خان سمرقند موجب تنبیه قصّابان و گرانفروشان شد.
پیرنگ: چون قصّابان برای گران کردن قیمت گوشت به خان سمرقند پیشنهاد هزار دینار دادند، خان قبول کرد. وقتی قیمتها گران شد، به مردم دستور داد تا کسی از آن ها گوشت نخرد. پس گوشتها فاسد شد و قصّابان به نزد خان آمده و دوباره با پیشنهاد مبلغ بیشتری، از شاه اجازه خواستند تا گوشت به قیمت قبلی برگردد، ولی مردم از آن ها گوشت بخرند.
حوادث اصلی: تنبیه قصّابان از طریق خرید نکردن مردم به دستور پادشاه و برگشتن قیمت اوّلیّهی گوشت.
حوادث فرعی: گلایهی قصّابان از سود کمی که نصیب ایشان میشد و درخواست گران کردن گوشت، اجازهی پادشاه برای گران کردن گوشت، فاسد شدن گوشت قصّابان.
زمان داستان: حکومت خان سمرقند (طمغاجخان).
گفتگوی داستان: بین قصّابان و طمغاجخان، بین پادشاه و مردم.
۵-۱-۴٫ زهد و ورع
در گزیدهی جوامعالحکایات، حدوداً پنج حکایت در مورد زهد و ورع آمده است که به شرح ساختار و عناصر دو نمونه از آن ها میپردازیم.
۵-۱-۴-۱٫ سبکباری سلمان فارسی:
خلیفه عمر، سلمان فارسی را حاکم شهری از شام کرده بود و حقوق او را هر سال از بیتالمال پنجهزار درهم میداد. او همهی پولها را صدقه میداد و با حصیربافی، خرج خود را به دست میآورد. چون وقت زکات گوسفندان میرسید، گوسفندان خود را میکشت و صدقه میداد و از پوست آن ها کیسه درست میکرد و به مردم میداد. وقتی زمان مرگ او رسید، دیدند که در موقع جان دادن گریه میکند. دلیل گریه را پرسیدند، جواب داد: «برای این گریه میکنم که پیامبر (ص) پیوسته مرا سفارش میکرد تلاش کنید از دنیا سبکبار بروید. در حالیکه من بسیار گرانبار میروم. مبلغی اثاث و اسباب زندگی برای خود جمع کردهام.» چون در خانهی او نگاه کردند، تشتی بود که خمیر میکرد و آفتابهای و پالان شتر و گلیم بود. پس هزار رحمت بر او فرستادند.
نوع داستان: تاریخی.
شخصیّتها:
ـ اصلی: سلمان فارسی.
ـ فرعی: خلیفه عمر، مردم.
الگوی داستان: واقعی.
عناصر محیطی: شهر شام.
پیام داستان: سادهزیستی و سبکباری اصحاب پیامبر (ص) و بزرگان دینی.