در روی سیاهش دو چشم تیز
چو در شب تاریک اختری است
انگیخته ریشی سیه سپید
برگونهی تاریک لاغری است”
(قائممقامی، ۱۳۴۵: ۱۸)
او از شوهرش گلایه میکند، از اینکه شوهرش به عشق و لطافت روح او بیتوجه است و به زن و فرزند توجهی ندارد و به زن به عنوان ملعبه و بازیچه نگاه کند و او را به تمسخر گیرد در عذاب است و آن جامعه را جامعهای میداند که برای زن ارزشی قائل نیست و آن را فضایی ظلمانی برای زن توصیف میکند او هرچند طرفدار زن با عفت است و دین و شریعت را میشناسد اما از اینکه مردان خود را اهل دین و مسلمان میدانند و بر زن چنین ظلمی روا میدارند و از اینکه در جامعهای زندگی میکند که مرد را خدای زن میدانند در عذاب است:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
“آری بود او مرد و من زنم
زن ملعبه خاک بر سری است
من کیستم آوخ ضعیفه ای
کش نام و نشان و طعن و تسخری است
دردا که در این بوم ظلمناک
زن را نه پناه و نه داوری است”
(قائممقامی، ۱۳۴۵: ۲۰)
ژاله آنقدر از شرایط زندگی خود ناراضی است و به دنبال مقصر میگردد، که حتی از متهم کردن پدر و مادر هم ابایی ندارد چرا با رضایت دادن به ازدواج او، او را گرفتار بلایی کردند (یعنی شوهر) که تا آخر عمر باید تاوان پس بدهد، او شوهرش را منشأ همه بدبختیهای خود میداند و بدبختی خود را که بدبختی همه زنان جامعه میداند را افسانهای میداند که باور کردنی نیست و آرزو میکند، که ای کاش هیچ وقت شوهر نمیکرد و پدر راضی به ازدواج او نمیشدند و اجازه میداد سر سفره او به لقمهای اکتفا کند. او خطاب به خانواده ها میگوید چرا خانواده ها فکر میکنند که اگر دخترشان ازدواج نکند کمر آنها خم میشود و آنها را گرفتار بلایی بزرگتر میکنند و تن به ازدواج هایی میدهند، که در آن هیچ خیری نیست، چرا آنها به حرفهای دیگران توجه میکنند و از این میترسند که کسی به آنها بگویید دخترتان ازدواج نکرده و به بدبخت کردن دختر خود راضی میشوند. و در نهایت پدر و مادر هم فوت میشوند ودختر بیچاره را با کولهباری از گرفتاری تنها میگذارند:
“چه میشد آخر ای مادر اگر شوهر نمی کردم
گرفتار بلا خود را چه میشد گر نمی کردم
گر از بدبختیم افسانه خواندی داستان گویی
به بدبختی قسم کان قصه راباور نمیکردم
برآن گستردهخوان گویی چه بودم؟گربه ای کوچک
که غیر از لقمهای نان خواهش دیگر نمیکردم
مگر باری گران بودیم و مشت استخوان ما
پدررا پشت، خم میکرد اگر شوهر نمیکردم”
(قائممقامی، ۱۳۴۵: ۶)
او از شوهرش تصویر بدی در ذهن دارد و به بدترین صورت او را توصیف میکند:
“گویی ملکالموت عالم است