مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آئینه را خوش رنگی است پـیـش زنگـی آئیـنه هـم زنـگـی اسـت
آنـکه مـی تـرسـی ز مرگ اندر فرار آن ز خـود تـرسـانـی ای جـان هوشدار
روی زشـتِ تـوست نه رخسار مرگ جـان تـو هـمچـون درخت و مرگ برگ
(مثنوی، ص۴۸۸)
این مطلب بیانگر تأثیر و تأثّر اعمال و کارهای انسان نسبت به همدیگر است.رابطۀ علّی و معلولی اعمال و چگونگی اوضاع و شرایط انسان را بیان می کند. آیندۀ هر انسان نمی تواند چیزی غیر از چگونگی جریان و حرکت زندگی کنونی و حال او باشد.
خنجر و شمشیر شد ریحان من مرگ من شد بزم و نرگسدان من
(همان، ص۱۷۳)
مولانا در حکایت امام علی(ع) و خونی خویش، از زبان امام علی(ع) در مورد مرگ چنین می فرماید: مرگ من همانند من خوشایند و نیکوست. مرگ من، آغاز حیات و زنده شدن دوباره است:
زآنکه مرگم همچو من شیرین شده ست مرگ من در بعث چنگ اندر زده ست
مـرگ بـی مـرگـی بـود مـا را حـلـال بــرگ بـی بـرگـی بــود مـا را نـوال
ظـاهـرش مـرگ و بـه بـاطـن زنـدگی ظـاهــرش ابـتـر نـهـان پـایـنـدگـی
در رحـم زادن جـنین را رفـتن اسـت در جـهان او را ز نـو بشکستن اسـت
(همان، ص۱۷۳)
چگونگی جلوۀ مرگ در ذهن و فکر افراد متناسب است با چگونگی اعمال و رفتار و زندگی آنها. در جهان بینی انسان های دیندار و معتقد به خدا و رستاخیز، مرگ زندگی بخش است، مرگِ بی مرگی است. این گونه انسانها ورای مرگ زندگی می بینند، بدین خاطر است که طالب مرگ و مردن اند و از آن شادمان.این اندیشه نشان دهندۀ این قضیه است که کیفیت مرگ هر کس در دستان خود اوست.همچنانکه آدمها در زندگی از نظر خوب و بد بودن متفاوتند، مرگ آنها نیز متفاوت از یکدیگر خواهد بود.در نتیجه چگونه زیستن،چگونه مردن را در پی دارد.
شرط تبدیل مزاج آمد بدان کز مزاج بد بود مرگ بدان
(مثنوی، ص۳۴۲)
مرگ شخصی در واقع متأثر از اندیشۀ ممثّل شدن اعمال انسانهاست. یکی از اعتقادات عرفا و بعضی از اهل کلام، تمثّل اعمال و کردارهای انسان در قیامت است. بدین معنا که چگونگی وضعیت فرد در قیامت(خوب یا بد؛ بهشتی یا جهنمی) تجسّمی از کارها و افعال اوست که در زندگی انجام داده است:
جملۀ اخلاق و اوصاف ای پـسر هـر زمـان گردد ممثّل در صور
گـاه نـارت مـی نمـاید گاه نـور گاه دوزخ گاه جناتست و حور
خـلق نـیک آمد صراط المستقیم شـد مـثال خـلق بد نار جحیم[۱۰۴]
از این روست که عرفا مرگ هر انسانی را مثالی از کیفیت زندگی و کردار و پندارهای او می دانند. مرگ هر کس همسنخ و همرنگ زندگی اوست. بنابراین چگونگی مرگ هر انسان جدا از چگونگی زندگی او نیست. کیفیت مرگ هر انسان نتیجۀ اعمال و اخلاق او در زندگی است. «به باور مولانا صورت نفس و تجسّم اخلاق و احوال(ناپسند و بد) آدمی دوزخ است»[۱۰۵]. سنایی نیز که در جهان بینی او شرّ ِ مطلق وجود ندارد، مرگ هم نه تنها شرّ پنداشته نشده است بلکه آنرا وابسته به خود انسانها می داند. که به چگونه زندگی کردن و چگونه اندیشیدن و تصوّر افراد نسبت به مرگ برمی گردد. او مرگ را برای انسان مال و میراث می داند. همین اندیشه های مثبت نسبت به مرگ باعث شده است که قائل به وجود شرّ مطلق در عالم هستی نباشد[۱۰۶].
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
تصوّرحیات از مرگ
انسان هیچوقت و تحت هیچ شرایطی میل به بودن و هستی را از دست نمی دهدو هیچ چیز هم نمی تواند این میل درونی را از انسان بگیرد،حتی مرگ. انسان از فنا و نیستی بیزار است. هیچگاه نسبت به خود تصوّر نیستی و نابودی نمی کند و روا نمی دارد.شاید یکی از دلایل به تأخیر انداختن یاد مرگ و امتناع از مرگ اندیشی، همین اکراه و نارضایتی او از فنا و نیستی باشد. او پیوسته دوست دارد بودن و حیات خود را تصوّر کند و در ذهن بپروراند. اندیشه های انسان اکثراً معطوف به بقا، ماندگاری و بودن هستند. او از تصوّرات فنا و عدم خودداری و دوری می کند. از این رو مولانا هم مرگ را زندگی می بیند و از آن تصور بودن و ماندگاری را در ذهن دارد.
ظاهرش مرگ و به باطن زندگی ظاهرش ابتر نهان پایندگی
(مثنوی، ص۱۷۳)
بنابراین انسان حتّی با وجود مرگ، تصوّر هستی و بودن خود را از دست نمی دهد. اگر خوب دقت کنیم خواهیم فهمید که در ورای مرگْ خواهی عارفان، رسیدن به حیات مطلوب و زندگی حقیقی نهفته است. به همین خاطر مرگ در نظر مولوی، آب حیات قلمداد شده است:
چیست جان کندن سوی مرگ آمدن دست در آب حیاتی نازدن
(همان، ص۱۶۳)
مرگ و عدم همواره بر خاطر انسان ناگوار و یادکرد آن تلخ است، چه برسد به فعل آن. انسان خواهان و دوستدار وجود و بقاست نه فنا و نیستی. مولانا در بیتی که به مرگ ارادی اشاره دارد، به طور ضمنی تلخی و ناگواری مرگ و عدم بر طبیعت انسان را نشان می دهد.
من بمردم یک ره و باز آمدم من چشیدم تلخی مرگ و عدم
(همان، ص۸۲۳)
به همین جهت شاید بزرگترین دلیل هراس انسان از مرگ، ترس و اضطراب از اتمام زندگی و هستی خود باشد. دغدغۀ انسان، دغدغۀ نیستی است و هراس از نابودی. در عرفان می توان بدان پایه از معرفت و حقیقت رسید که خود را فناناپذیر دانست:
تو از آن بگذشته ای کز مرگ تن تـرسـی وز تفـریق اجـزای بـدن
وهـم تفریق سر و پا از تو رفت دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت
(همان، ص۴۱۳)
وقتی که مولانا مرگ را حیات ابدی می داند و آنرا منتهی به باغ و برگ، علّت غایی مرگ ستایی او مشخص می شود:
گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ هـست حـیات ابـد جـوییـش از جان مدام
خامش کن لب ببند، بی دهنی خای قـند نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام
(غزلیات، ج۱، ص۶۱۲)
همین نگاه مثبت به مرگ است که او را پر شور و سرزنده کرده است. سروری که در تمام دیوان کبیر موج می زند. این نگاه خوشایند به مرگ بر نگرش او به دنیا نیز تأثیر مثبت گذاشته است.
گاهی مولانا به رمز گشایی یا بهتر بگوییم، علّت یابی ترس انسان از مرگ می پردازد. علّت حقیقی ترس انسان از مرگ، ترس از فنا و نابودی است. مولانا می گوید؛ چون تو خود را متصّف به صفت بقا (عشق) کردی، دیگر هراسان و لرزان نخواهی بود:
لرزان لهبِ جان تو از صرصر مرگست لرزان نبودی گر ز بقا مقتبسستی
(غزلیات، ج۲، ص۱۰۵۱)
ترس انسان از مرگ حاوی معنا و مفهومی است. انسان چرا و برای چه از مرگ می ترسد؟ آیا ترس او جز برای از دست دادنِ زندگی و بودنش است؟ مولانا می گوید؛ چون مرگ، آب حیات آمد، دیگر چرا باید از مرگ ترسم. آیا این سخن بدین معنا نیست که ترس انسان از مرگ، ترس از نابودی و فناست؟
از مرگ چرا ترسم کاو آب حیات آمد وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد؟
(همان، ج۱، ص۱۷۲)
از مرگ چه اندیشی، چون جان بقا داری؟ در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
(همان، ج۱، ص۲۲۵)
عارفان مرگ را زندگی پنداشته اند از این روست که پیوسته بدان فرا می خوانند. دعوت مولانا به مردن، دعوت به اعتلاست. نیز دعوت به رهایی و آزاد شدن از بند نفس و شکستن حفرۀ زندان دنیایی. دعوت او دعوت به هیأت برتر انسانی است:
بمیرید، بمیرید، درین عشق بمیرید دریـن عـشق چـو مردید، همه روح پذیرید
بمیرید، بمیرید و زین مرگ مترسید کـزیـن خـاک بـرآیـیـد، سـمـاوات بگیرید